من و پسرم

جابه جایی

جا...به ... جایی...اسمش روشه ...شاید بکی از لغاتی باشد که آفریننده اش زیاد به مخش فشار نیاورده تا کلمه جدیدی جای ان بگذارد ... شاید یکی از اتفاقات بزرگ و خوشایند امسال جابه جایی محل سکونتمان بود ، آن هم به چه جایه جایی  !! در یکی از روزهای آبان ماه در سال 92 مابه منزل جدید نقل مکان کردیم ، خانه ای در محله قدیمی و با خاطرات رنگارنگ ، شاید نزدیک 15 سال پیش بود که در این مکان و نه خانه فعلی زندگی کردیم ، روزهای خوش و بدی را در این خانه داشتیم . حس خوبی می دهدکه از کنار دیوارهای همان کوچه می گزری... که همیشه می گذشتی در نوچوانی ...انگار تمام آن دیوارها پراز خاطره اند.اینجا همان مکانی بود که اتفاقات خوبی برایمان رقم خورد.دانشگاه، تجربه...
9 ارديبهشت 1393

یار شفیق من

دونفره بودن حس خوبی است چه از نوع زن و شوهرش چه از نوع دو تا دوست صمیمی و چه مادر و پسر. زن و شوهرکه حس خاص خودش را دارد ،‌خوشگذروندن با یه دوست صمیمی و قدیمی هم به کنار ، اما وقتی در کنار پسرت دو نفره می شوی حس  جدیدی است که جنسش باآن دوتای دیگر  کمی فرق دارد . من این حس را همین  روزها بود که تجربه کردم  در یکی از روزهای گرم ماه مرداد ،  یعنی درسن ٣ سال و نیمگی متین  .. صبح  در کنار هم و بعد از یه خواب درست و حسابی  و با تا بش اولین اشعه خورشید بیدار شدیم ... به دور از هر گونه استرسی ... وبعد از خوردن  یه  صبجانه گرم  و عالی و کلی  تیپ زدن جلوی آیینه   زدیم ب...
24 مهر 1392

مردی با کلید آمد

مردی  آمد ...مردی با کلید آمد ...در یکی از  روزهای  گرم مردادماه ... با محاسنی سپید  و چهره ای آرام ، محکم و قوی راه می رفت  ،  از  سخنانش بوی  صلح و دوستی می آمد،  در لبخندهای هر از چند گاهش ردی از تمسخر نبود ، کوتاه و شمرده سخن می گفت و نگاهش از پشت آن عینک گیرایی خاصی داشت .   قرار است با آمدنش اتفاقاتی بیفتد... قرار است با آن کلید طلایی بزرگ ، قفل های بزرگ را بگشاید ، قرارا است کارهایی کند کارستان.  همه منتظرنشسته اند و چشم دوخته اند به او . خیلی ها آرزروهایشان را از او طلب می کنند. اعتدال را شعار می دهد و تدبیر و امید را به کمک فرا خوانده است . پسرم، اینها را برای تو می نویس...
16 مرداد 1392

اولین رقابت من

یکی یکی اسمها را از پشت بلندگو اعلام می کنند ...بچه ها هم در جای خود قرار می گیرند .داور فریاد می زند همه در جای خود... نفس ها در سینه حبس شده  ...آماده ...1...2...3 سووووت . اینجا مسابقه ای پرهیجان و  دیدنی برگزار می شود و تشویق کنندگان آن هم مامان و بابا ها هستندو  شرکت کنندگان آن کودکان 3تا6 ساله هستند که با سه چرخه هایشان آمده اند. با صدای سوت داور بعضی بچه ها تازه به خودشان می آیند که باید پا بزنند .بعضی ها هم که زرنگ تر بودندبه سرعت باد پا می زنند و به خط پایان می رسند.بعضی ها هم به هم می خورند و گیر می کنند حالا بیاو درستش کن . متین هم  یکی از شرکت کنندگان بود و گروهی م...
5 تير 1392

خداحافظ شیرخوارگاه

اتاقک کوچکی است درباغ قدیمی قجری ...درمنطقه شمال شرقی تهران ...درحیاط پشتی فرهنگسرای اشراق و به دور از چشم همه ... زیر سایه درختان...و آب و زلال شفافی است که از کنار آن می گذرد. وقتی از کنار آن رد می شوی ... آن پرده های آویزان صورتی وآن همهمه و صدای بازی بچه ها گویای همه چیز است . اینجا شیر خوارگاه است ...محلی که قرار است خانه دوم باشد برای تو و تو به دور از من یادبگیری خودکفا بودن را ... مادربزرگ مهربانی داشتی که مهربانیهایش زبانزد خاص و عام بود...و آنرا از غریبه و آشنا دریغ نمی کردو اگر بود کنارش بودی ...مواظبت بود و از آنجایی  که تنها نوه در خانواده مادری ات ...
11 ارديبهشت 1392

من یه مادرسی و سه ساله ام

آخرین روز سال است  و من هنوز  هم در گیر خانه تکانی ام .قصد داشتم  امسال را بی خیال سنت های پسندیده و رسوم خانه تکانی بشم . ولی از آنحا که این سنت ها ریشه در خون و رگ ما دارد در این روزهای آخر تصمیمم عوض شد و ترجیح دادم که با خانه تمیز و خوشبو به استقبال نوروز بروم  و همین امر باعث شد تا این سنت پسندیده بسیار طولانی شود  و تا نزدیکی های سال تحویل هم ادامه پیدا کند و همه خانواده را درگیر کند.   ... و در این گیر و دار ، فرصتی  فراهم آمدکه کمی  هم به دور از کارو مشغله و بچه داری و فارغ از هیاهو ها و اون بدو بدوها کمی با آسودگی  برروی تخت دراز بکشم و ...
28 فروردين 1392

روز تولد من

کم کم که به ماه دِی نزدیک می شیم ،  تو  فکرم شروع می کنم به  برنامه ریزی کردن واسه یه تولد ...که چیکار کنم و چیکار نکنم ؟ بجه هار و دعوت کنم ؟ مامان و بابا های بچه دار و دعوت کتم ؟ درچه 1 ها رو دعوت کتم ؟تو رستوران دعوت کتم ؟ و هزار تا فکرو خیال دیگه ... بماند که بعضی ها هم بهم می گفتند :بابا تولد چیه ؟ تو این وضع اقتصادی  یا اینکه تو این سن که واسه بچه تولد نمی گیرنو هزار تا حرف دیگه. ولی از اونجایی که بنده  از مهمونی سنگین و  کسل کننده بیزارم ، تولد را بهونه کردم  که  فامیل و دوستان دور هم جمع شوند وو دیداری تاره کنند هم بتونن به راحتی  شیطونی کنن و تو...
8 اسفند 1391

حرف اول...کلام اول

  متین جان ؛تک تک کلماتی که امروز برایت معنی و مفهوم پیدا کرده اند وقتی ازبین آن دو ردیف دندان های کوچک و ریزت برای اولین بار خارج می شود، هم برایم جالب است و هم عجیب. جالب  از آن جهت که روزهای اولیه زندگی کودکی که خودم به دنیا آوردم ، دیدم ...ناتوانی اش را حس کردم   ...دیدم که چطور روز به روز این ناتوانی از آغون آغون گفتن ها تا صداها ی نامفهوم  و بیان کردن کلمات و بعد هم جملات پیشرفت کرده است .  وعجیب از این جهت که چطور؟ کجا ؟ و چقدر سریع و زود این فراگیری بالا می رود و  در عرض این مدت زمان کوتاه این دامته وسیغی از لغات به ذهنت خطور می کند و کارایی...
7 دی 1391

لبخند تو معجزست...

       لبخند تو معجزست  ..... معجزه کن دوباره     بزار دوباره مهتاب، تو خاک شب بباره بزارکه خاک تشنه نگاهت و بنوشه شب با طلوع چشمات رخت سحربپوشه   معجره کن دوباره، وقتی که بی قرارم وقتی که بی حضورت آرامشی ندارم تو لحظه های تردید اسم منو صدا کن از این سکوت دلگیر قلب منو رها کن گزارش تصویری ازجزیره زیبای کیش اقیانوس آرام -دریای خلیج فارس   شهرزیرزمینی کاریز  شهر قدیمی حریره ساحل کشتی یونانی مراکز خرید یکی از همین مراکز خرید   خانه همبرگرودوبل برگرمعروفش &nb...
16 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد