مردی با کلید آمد
مردی آمد ...مردی با کلید آمد ...در یکی از روزهای گرم مردادماه ... با محاسنی سپید و چهره ای آرام ، محکم و قوی راه می رفت ، از سخنانش بوی صلح و دوستی می آمد، در لبخندهای هر از چند گاهش ردی از تمسخر نبود ، کوتاه و شمرده سخن می گفت و نگاهش از پشت آن عینک گیرایی خاصی داشت .
قرار است با آمدنش اتفاقاتی بیفتد... قرار است با آن کلید طلایی بزرگ ، قفل های بزرگ را بگشاید ، قرارا است کارهایی کند کارستان.
همه منتظرنشسته اند و چشم دوخته اند به او . خیلی ها آرزروهایشان را از او طلب می کنند.
اعتدال را شعار می دهد و تدبیر و امید را به کمک فرا خوانده است .
پسرم، اینها را برای تو می نویسم تا بدانی .امروز تو 3 سال ونیمه ای ، و در زمان رفتننش 7 سال و نیمه و شاید هم 11 ساله و نیمه .
پس در سرنوشت تو هم آن مرد سهم خواهد داشت در ابتدای راه تو ، آینده تو ، در زندگی تو و ما سهم خواهدداشت .امید است بتواند ...امید است تغییر دهد، امید است که بگشاید آن درهای بسته را با معجزه ای بزرگ.