من و پسرم

خداحافظ شیرخوارگاه

1392/2/11 15:57
نویسنده : مریم
417 بازدید
اشتراک گذاری

اتاقک کوچکی است درباغ قدیمی قجری ...درمنطقه شمال شرقی تهران ...درحیاط پشتی فرهنگسرای اشراق و به دور از چشم همه ... زیر سایه درختان...و آب و زلال شفافی است که از کنار آن می گذرد.

وقتی از کنار آن رد می شوی ... آن پرده های آویزان صورتی وآن همهمه و صدای بازی بچه ها گویای همه چیز است .

اینجا شیر خوارگاه است ...محلی که قرار است خانه دوم باشد برای تو و تو به دور از من یادبگیری خودکفا بودن را ...

مادربزرگ مهربانی داشتی که مهربانیهایش زبانزد خاص و عام بود...و آنرا از غریبه و آشنا دریغ نمی کردو اگر بود کنارش بودی ...مواظبت بود و از آنجایی  که تنها نوه در خانواده مادری ات بودم لذت وافری می بردی ...ولی حیف که در این زمینه شانس نداشتی.

 به این ترتیب بود که صبح روز 16 خردادماه سال 89 راهی شیرخوارگاه شدی  ...درست یک روز قبل از 5 ماهگی ...

و راهی کردن تو توسط من ...مانند مادرانی که پسرانشان راراهی سربازی می کنند حس و حال عجیبی داشت .

 با چشمانی اشکبار، بهترین لباست را پوشیدم و  قرآن بر بالای سرت گرفتم و کیفت را پر کردم از وسایل که شاید به آنها نیاز پیدا می کردی .

سخت بود دلکندن .دستانم می لرزید و به خودم فشار می آوردم که آن اشکها جاری نشوند...وقتی تو را به مربی مهد تحویل می دادم و در نگاهم می توانستی التماس و دلشوره را حدس بزنی ...و لی من کنارآمده بودم با خودم و تصمیم را گرفته بودم .

خوب مادر شاغل داشتن هم حُسن های خاص خود راداردو خوب یکی از آنها این است که زود خودکفا می شی ....یادمیگری و کارهایت را خودت انجام بدی، ارتباطت در جامعه بهتر می شود و مهمتر از همه اینکه می دانی مادر قوی داری که دراین جامعه هست و حواسش به همه چیز و همه جا هست و بیشتر به فکر آینده ات خواهد بود.

وقتی وارد شیرخوارگاه شدی به پیشوازت آمدند...4 ، 5 تا بچه های قد و نیم قدو با چشمهای کنجکاو ...وتو از ذوق آنها مدام دست و پا می زدی ...نگاه دلگرم و مهربانی کردن های دو مربی آرامم می کرد.تو به آنها پیوستی ...خیلی راحت ...و عادت کردی ...

و در آنجا و در همان اتاقک با سایه دلنشین و در کنار اتاق کار من بزرگ شدی ...سه ساله شدی ...

امروز پسرم که تو  3 ساله شدی... وقتش است که یادبگیری ...در فضایی بزرگتر و با امکانات بیشتر...هزینه ها و مسافت اصلا برایم مهم نبوده ...دوست دارم در آموزش  و تربیت تو هیچ کم و کاستی نگذارم.

هر تغییری هر چند سخت باعث پیشرفت است ...خداحافظ شیرخوارگاه ...مربیان مهربانم سرکار خانم ایزی ،  جلالی ، خاله راحله و  خاله محبوبه...مهربانی هایتان فراموشم نخواهد شد. 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان بابای الیسا
12 اردیبهشت 92 1:42
طلایی ترین روزها ارزانی نگاه مهربانت وهزارگل مریم پیشکش قلب باصفایت روزت مبارک دوست عزیزم
زینب
16 اردیبهشت 92 13:36
بیچاره متین اما خیلی هم ناراحت نیستا اون روز که اومده بودید خونه ی مامانی بهش گفتم دلت برای من وفرهنگسرا تنگ نشده؟اون با تمام تعجب من فقط گفت:نه واقعا که متین پسر باحالیه
خاله منا جونت
31 اردیبهشت 92 10:31
متین عزیزم جات تو فرهنگسرا خیلی خالیه امیدوارم هر جا هستی سلامت و شاداب باشی دلم خیلی برات تنگ میشه فدای اون چال های قشنگ صورتت بشم دست مامان مریمت درد نکنه بااین متن های زیبا که میذاره گریمو دراومد دوست دارم خیلی خیلی
الی مامی آراد
15 مرداد 92 16:22
ماشالله خدا براتون حفظش کنه خیلی نازه
الی مامی آراد
11 شهریور 92 11:26
ماشالله خدا حفظش کنه چقدر نازه وب قشنگی دارین تبریک میگم بهتون
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد