من و پسرم

متین بی دندون میشود

داستان لق شدن دندان و افتادن  اولین دندانها برای متین در زمستان 94 پیش آمد و ناگهان سه دندان با هم لق شد. اولین دندون به سرنوشت بدی دچار شد چون همراه با بستنی خوشمزه ای قورت داده شد و مشخص نشد چه بر سرش آمد ، دندان دوم در مدرسه افتاد و به عنوان یادگاری نگه داشته شد و دندان سومی هم هنوز سرنوشتش مشخص نشده.در هر صورت افتادن دندانها و جای خالی آن در صورتت بیش از اینکه برای خودت جذاب باشد برای من و بابا هم خیلی خوشایند بود وما را بسی خوشحال کرد از جهت نشانه های بزرگ شدن  شازده پسرمون
18 اسفند 1394

6سالگی من

حالا دیگه من یه پسر 6ساله شدم، قد کشیده ام ، چهره ام کمی با کودکی هایم تفاوت پیدا کزده ، لبریز شدم ار انرژی های نهفته ، ساعتهای طولانی با خودم باری می کنم ، کارتون  بن تن ، هالک روخیلی دوست دارم ، حیوون مورد علاقه من دایناسور است ، عاشق بازی تکن هستم و مدام به شخصیتهای آن فکر می کنم و البته مامان اجازه نمیده باری کنم ، عذای مورد علاقه من عدسی، قرمه سبزی و ماکارونی  پروانه ای است ، کورن فلکس کاکائویی و شیر صبحانه مورد علاقه من است که باز چون در خوردنش افراط می کنم محدود شده است ، بستنی و پیتزا ازین غذاهای سوسولی دوست ندارم و لی تارگیها عاشق نوشابه شدم ، به جرات میتونم بگم خستکی نا پذیرم چون می توانم مدتهای زیادی بازی کنم و اصلا نشین...
27 دی 1394

محرم از راه می رسد

ماه محرم  امسال هم از راه رسید ، همراه  بابا حسین درمراسم عزاداری امام حسین (ع) شرکت کردی، نذری دادیم  و نذری خوردیم ، توی دسته ها هم زنجیر زدی ، فلسفه این مراسم رو بارها بصورت داستان برایت تعریف کردم  و خواندم . و تو هم با  قد کوچک و سن کمت درک کردی و دیدی  آنچه که مسلم است من و بابا حسین به این روزها اعتقاد داریم و ودوست داریم تو هم عشق امام حسین رو تو دلت از بچگی داشته باشی همینطور که ما داشتیم . ...
25 آبان 1394

پیش به سوی مدرسه

از هیجان خوابم نمی برد، استرس به سرا غم  آمده ... از جا یم بلند میشوم  و چراغ رو روشن می کنم یکبار دیگه درکیفت را باز می کنم و همه چیزهایی رو که برات کذاشتم چک می کنم ( لیوان ، حوله و...) به مغزم فشار می آورم شا ید یادم بیاید که روز اول مدرسه چه وسایلی لازم است ؟ چیزی یادم نمی آید ... در کیف رو میبندم و به سراغ لباسهایت می روم ...جورابهایت  رو عوض می کنم و جورابی  رو میزارم که به رنگ شلوارت بیاد در کمال ناباوری نگاهت می کنم ...و با خودمم میگم متین کوچک من کی بزرگ شد؟ چقدر آرزوی این روز را داشتم و ناگهان چقدر زود گذشت و قرار است فردا یعنی 10 مهر 94  درسن 5 سال و 9ماهگی  وارد پیش دبستانی شوی ، قرار است وارد مسیز ت...
16 آبان 1394

مهمان ما ازراه رسید

بالاخره مهمان تازه وارد ما از راه رسید، از آمادنش الان 3 ماهه که میگذره ،ملینا ( باران ) خواهری مهربان برای تو خواهد شد ، راستش رو بگم زیاد حال تو خوب نبود در این دوران ... رقیب جدید کمی جایت را تنگ گرده بود و گهگاهی تو را درون غار تنهایی ات همون جایی که همه روانپزشکان از آن بسیار یاد می کنند می برد، البته من و بابا حسین از قبل در این خصوص بسیار مطالعه کرده بودم و هر آنچه یاد گرفته بودیم در این مدت  از خرید کادوهای رنگارنگ تا بی توجهی به این میهمان تازه و...روی تو پیاده کردیم  تا این دوران پر تنش را سپری کنی . گهگاهی که خواهرت خواب بود بلند بلند دادمیزدی ، هرکس به دیدن ملینا (باران ) می آمد سریع به سمت او میامدی و اورا از اینکار...
6 آبان 1394

مهمان تازه

قرار است یه مهمان بیاد به خانواده ما... یه مهمون همیشگی ... با متین باشه ... با متین  بمونه ... همه منتظریم و لحظه شماری می کنیم واسش....مخصوصا متین ... ...
16 خرداد 1394

یه پیک نیک سه نفره

در یکی از روزهای زیبا ی اوایل فروردین ماه ، پدرو پسر تصمیم گرفت که مرا مهمان یک جوجه کباب توپ کنند. مراحل آماده سازی و سایل پیک نیک آماده شده و مقصد جنگلهای لویزان در نظرگرفته شد. هوا بسیار دلپذیری بود و نم نم باران میزد، من برمسند نشستم و متین چوب جمع می کرد و پدر هم جوجه ها را به سیخ کشیدو در نهایت هم ناهار بسیار خوشمزه ای  آماده شد که صرف شد و بسار هم چسبید. جای بقیه هم خالی ... ...
25 فروردين 1394

متین مسوول غرفه بازی میشود

درروزهای آخر سال ، در مهد کودک متین (آفرینش) جشن و خیریه ای برگزارشد.که آثار و هنرهای دستی بچه های مهد به فروش می رسید.و جالب اینکه فروشنده بچه ها بودند و هر میز دارای صندوقی بود که پول آن توسط بچه های مهد کودک دریافت میشد. ابتکار بسیار جالبی بود، از یک طرف به بچه ها مسولیت داده میشد و از طرفی دیگر اعتماد به نفس بچه ها بسیار بالا می رفت . مهد کودک آفرینش دارای فضای بسیار مناسب و دلنشینی بود که 6 ماهی بود که درآن این مهد پذیرفته شده بود این مهد دارای ابتکارات و آموزشهای خاصی بود. متد آن rejio و برمبنای اعتماد بنفس و خلاقیت کودکان شکل گرفته بود. در خیریه مربوطه متین به عنوان مسوول غرفه بازی انتخاب شده بود ، وبایست بازدید کنندگان را به...
25 فروردين 1394

مثل باد گذشت...

ظهر است حوالی ساعت 2 بعد از ظهر در بیست و سومین روز از ماه فروردین 94، در محل کارم  نشسته ام ، در اتاق کوچک و دلگیری که دوستش ندارم ...هنوز برنامه ها تصویب نشده و فشار کار کم ا ست.کاش میشد قبل از تمام شدن ساعت طولانی کار اینجا را ترک کردو اسیر این سیستم های اداری نبود. دلم برایت تنگ شده ... به بهترین لحظه ها یی که در طول روز ببا تو دارم فکر می کنم ...صبحها...وقتی چشمانم را باز میکنم و صورت زیبای تو رادر خواب  که خیلی معصومانه است به یاد می آورم   ، دلم می خواهد ساعتها به آن معصومیتی که در هنگام خواب داری خیره شوم.وبه  این فکر کنم که چقدر همه چیز سریع می گذرد، به دستانت که مردانه شده و پاهایت که کشیده شده است . میت...
24 فروردين 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد