جشن پایان سال مهدکودک
٢٠اسفندماه سال 90فرارسید.روزی که متین مامان قراره اولین برنامه هنری خود رادر حضور بیش از100 نفر از مادران و پدران برگزارکند.
قرار بود که یه شعر دسته جمعی و یه نمایش اجرا کنند.من و متین هم دوسه هفته بود که با هم تمرین می کردیم .برای پسرمامان خیلی زود بود .آخه تازه به حرف زدن افتادی .چه برسه به شعر خوندن .ومن همین که پسر گلم روی سن آروم وایسه و خجالت نکشه کافی بود.
روز جشن .زندایی سحر هم اومده بود و برات یه هدیه خوشگل خریده بودومنم به خاطر اینکه مبادا من و ببینی و همه شعر رو فراموش کنی .اصلا جلو نیومدم و قاطی مامانای دیگه نشستم تا برنامت رو اجرا کنی .وازدور فقط قوربون صدقت می رفتم.وقتی روی سن اومدی .خیلی خوشحال شدم .تواز همه بچه های اونجا کوچولوتربودی.
وقتی بچه ها شروع کردن به شعر خوندن تو ساکت بودی .تودلم دادزدمتین بخون.متین بخون.ولی تو خمیازه می کشیدی و تند تند پاهاتو تکون می دادی. خیلی خنده داربود. بعضی وقتها هم یه نگاهی به اینور وانورمی انداختی و زیرلب یه چیزایی می خوندیو دست می زدی.
من به وجودت افتخارمی کنم.پسرم.