من و پسرم

سحر خیز باش... تا کامروا باشی

1390/12/16 22:27
نویسنده : مریم
1,148 بازدید
اشتراک گذاری

پسرم ؛

زمستان امسال (1390) یکی از طولانی ترین و سردترین زمستان هایی بود که در چند سال اخیر داشتیم .من خودم عاشق فصل پاییز و زمستان هستم ولی دیگه خسته شدم . دلم هوس یه آفتاب داغ تابستون کرده است .ولی خواب صبحهای زمستون واقعا می چسبه . به خاطر همین صبحها هردو می خوابیدیم و دیر می رسیدیم سر کار.البته بیشتر تقصیر آقا متین بود.صبح ها خیلی به سختی بیدار می شد.منم همه کارهامو می کردم ، لباسهامو می پوشیدم و آخرین مرحله تو رو از خواب بیدارمی کردم .خیلی وقتها هم با اینکه لباستو عوض می کردم از خواب بیدارنمی شدی و همین طوری بغلت می کردم و می بردم . بعضی وقتها هم خودت و به خواب می زدی چون  همش می خندیدی متفکرآخه خودت نگاه کن.این چه وضع خوابیدنه ؟آگه شبها انقدر شیطونی نکنی و زود بخوابی .صبحها زود بیدارمی شی.من یادمه مامانم می گفت شماها که بچه بودین ساعت 7 شب می خوابیدین ، اگه مهمون هم می اومد خونمون هم فرقی نداشت .بی خود نیست که قدیمیا می گن سحر خیز باش .... تا کامروا باشی.یول

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد