به یاد او...
هرروز ساعت 6 عصرکه می شد، با صدای آب دادن گلهای حیاط ، درس و مشق را رها می کردم ... دمپایی هایم را پام می کردم وبا تمام سرعت پله ها رادوتایکی رد می کردم و خودمو به حیاط می رسوندم ...
باز هم همون بوی همیشگی ، بوی خاک و چمن های خیس خورده و آن خنکی خاص ...باز هم باباجون اونجا ایستاده بود ...کنار آن درخت کاج بلند و آرام گلها رو آب می داد، روی تاب می نشستم و اورا نگاه می کردم ...تک به تک گلها را با حوصله آب می دادانگار می دانست که هر گلی چقدر تشنه است ...بعدازآن دوچرخه سواری می کردم ...گهگاهی آب شلنگ را به سمت من می گرفت و من هم جیغ می کشیدم و فرار می کردم ...و او هم می خندید ، خیلی شوخ طبع بود... وقتی هوا تاریک می شد بابا جون می رفت و من هم می رفتم تا فردا عصر.
خاطرات آن حیاط بزرگ و سرسبز، کاج بلند وسط حیاط ، برگهای پیچک به هم تنیده، تاب بزرگ و سفید ،آن انبار ترسناکی که با پله های پیچ در پیچ به قعرزمین می رفت ، آن خانه قدیمی و اتاقهای متروک طبقه بالا، کتابخانه طبقه بالا با کتابهای قدیمی ...همه و همه در گوشه مغزم در قسمت خاطرات خوش کودکیم حک شده است ...
یاد بابا جون مرا می برد به آن برهه از زمان ...وجودش همیشه خوشحالم می کرد،سرخوشم می کرد، شاید به خاطرجنس اخلاقش بود...از آن دسته مردانی که درعین جدی بودن و اقتدار می توانی مهربانی را درآنها حدس زد.
و این سالهای آخر...بیماریش و ناتوانیش هیچوقت اورا در نظر من ضعیف جلوه ندادو تصویر اورادر ذهنم تغییر نداد.
ساعت 12 ظهرِ 18 شهریورماه سال 91 باباجون درسن 87 سالگی در اثر سکته قلبی و در اثر کهولت سن دربیمارستان شهید باهنرنیاوران بهشت را بردنیا ترجیح داد.
بابابزرگ داشتن نعمت خوبی بود.وقتی حس می کنی دیگر نیست ، وقنی جای خالیش را برروی آن صندلی در گوشه خانه می بینی ، ته دلت خالی می شود وافسوس تمام وچودت را فرامی گیرد، دلت می خواهد چشمانت را ببندی و با فکرش زندگی کنی ...
متبن جان برایت از او می نویسم ،مطمئنم بعدها دوست خواهی داشت تا از او بیشتر بدانی ...
بابا جون مردی قدبلندو چهارشونه بود،صورت وچشمانی درشت داشت، جذبه خاصی داشت و شیک پوش بود ، همیشه شوخی می کردو خاطرات خنده داری برای ما تعریف می کرد ، اهل خانواده بود، نمازاول وقتش را حتی در هنگام بیماری ترک نمی کرد، عاشق بستنی عروسکی و شیرینی از همه نوعش به خصوص از نوع زبون بود.
مهربانیش را از ما دریغ نمی کرد، آن را بطور مستقیم ابراز نمی کرد، ولی آن را از نگاهش ، از دستانش و از تماس صورتم با صورتش وقتی اورامی بوسیدم متوجه می شدم.
متین جان ، تو نبیره فرزندبزرگ او هستی ،او در گوشَت اذان گفت ...
اواخر بابا جون مریض بودو چشمانش ضعیف شده بود، تو را روی پاهایش می نشاندم تا ازنزدیک تورا بهتر ببیندو تورا ببوسد.
یادش گرامی و روحش شاد.