من و پسرم

مثل یه کابوس..

1391/5/7 9:58
نویسنده : مریم
771 بازدید
اشتراک گذاری

خیس عرق شدم ..بالاخره به سختی ماشین و جاکردم از جلو به یه سمند چسبوندم ...جوری که به هیچ وجه نمی تونست عقب بیاد...صاحب مغازه ای که ماشینو جلوش پارک کردم چپ چپ از پشت شیشه نگاهی به من کرد، ولی می دونستم اگه ماشینو حرکت بدم دیگه جای پارک پیدا نمی کنم ...بنابر این به روی خودم نیووردم ...پیاده شدم ...دست متین رو هم گرفتم ...متین در حالیکه مدام می گفت منم میام ...منم میام از ماشین پیاده شد...تا خواستم دررو ببندم ...گفت : پیتیکو ...پیتیکو...خم شدم از کف ماشین اسبشو بهش دادم .درماشینو بستم ... صاحب مغازه همچنان چپ چپ داشت منو نگاه می کرد... خواستم برم ... ولی برگشتم ...رفتم طرف مغازه ...پیرمردبود...تا دید دارم به طرفش می رم سرش و پایین انداخت ...گفتم ببخشید آقا من یه ربع دیگه می رم ... اشکال که نداره ...پیرمرد سرش رو بلند کرد و گفت : نه خانم برو خیالت راحت ...با خیال راحت به سمت مطب دکتر رفتم ... خیابان خیلی شلوغ بود...پباده رو های تنگ ...صدای دستفروش ها... منو یاد بازار ناصر خسرو تو شب های عید انداخت ...با این تفاوت که شب عید همه قیافه ها خندانه ...ولی حالا قیافه ها همه خسته ...  خیلی باید دقت می کردی و سریع از لای  جمعیت جاخالی می دادی تا به کسی برخورد نکنی ... یه گاری پر از سبزی خوردن تمام پِیاده رو بسته بودو دوتا کارگر افغانی مدام در حال پیجیدن سبزی ...و جمعیت خیلی زیادی تو صف وایستاده بودن ...دست متین رو محکم تر گرفتم و به سرعت به طرف مطب دکتر رفتم .

به مطب دکتر رسیدیم . ساختمان قدیمی ...راهرویی تاریک ... پله ها ی بلند...متین تا خواستیم بریم پا پس کشید و شروع کرد به گفتن ... نه بریم ...نه بریم ... به پله ها رسیدیم مطب دکتر طبقه اول بود ...فاصله پله ها خیلی زیاد بود ...متین به سختی بالا می اومد... بعد از طی کردن فکر کنم 10، 15 پله به طبقه اول رسیدیم ...درمطب نیمه باز بود ، دررو بازکردم هیچ کس داخل مطب نبودو صندلی منشی هم خالی بود...تاروی صندلی نشستم منشی مطب سر و کله اش پیدا شد، بعد از اینکه ویزیت را پرداخت کردم ، اجازه ورود صادرشد،داخل شدم متین و روی صندلی نشوندم ، خودم هم رفتم بالای وزنه ...وزنم دوباره زیاد شده بود...کفشهاموم پوشیدم و کنار صندلی متین نشستم ...دکتر در حال نگاه کردن به پرونده من شد، متین هم مدام روی صندلی بالا و پایین می رفت و می گقت :بریم ...بریم ...کم کم داشت عصابم خورد میشد.تودلم گفتم بابا این رژیم کوفتی را بده تا بریم ...ولی متاسفانه دکتر خیلی آهسته و آروم مطالعه می کردند... ولوم صدای متین همین طور بالا تر می رفت ... دیکه طاقت متین تمام شد از جا بلند شد ... دکتر تازه شروع کرد به توضیح دادن ...خوب چه غذاهایی دوست داری ؟؟متین راه افتاده بود و مدام می گفت :بریم ...مامان بریم...صدای دکتر  که همین طور مرا سئوال پیچ می کرد با صدای نق نق متین قاطی شده بود...کم مونده بود داغ کنم ...یکیشون باید تموم می کرد یا متین یا دکتره..متین از اتاق دکتررفت بیرون و پیش منشی ایستاد ومن همینطور که با سر حرفهای دکترو تایید می کردم یه چشمم به متین بود...دکتر از من سئوالاتی می پرسید که مجبور شدم جواب طولانی آ او بدهم . پس از تموم شدن حرفهای دکتر  تشکر کردم و اومدم بیرون

... متین نبود ...سریع خیز برداشتم طرف در...دم در هم نبود...دادزدم متین ...متین...اما هیچ جوابی نیامد .دنیا دور سرم چرخید... همین طور که دادمی زدم از پله ها دو تا یکی رد می کردم و داد می زدم .دوباره پله ها رو بالارفتم ...گفتم شاید پله ها رو بالا رفته ...ولی نبود...منشی از صدای داد من اومده بود بیرون و هاج و واج  به من نگاه می کرد ، دلم می خواست خفش می کردم ...دو...سه نفر دیگه هم توی راه پله دیدم ...دوباره برگشتم به سمت خیابان ...خیلی شلوغ بود از هردو طرف سیل جمعیت بود که می اومد...نمی دونستم چه کنم ؟ کدوم طرف بروم ؟ هراسان به این طرف و آنطرف می دویدم و از ته حلقم فریاد می زدم متین ...متین...ولی هیچ صدایی جوابم را در آن هیاهو و شلوغی نمی داد.چهره های مردم تند تند از جلوی چشمم می گذشت ...با تمام وجودم فریاد می زدم و لی انگار صدایی ازآن من بیرون نمی آمد...انگار قلبم داشت خالی می شد...همینطور که می دویدم ...سبزی فروشی که سر کوچه بود گفت: خانم یه پس توپولی الان از اینجا ردشد...ته دلم پرشد انگار صد برابر نیرو گرفتم...تند تر دویدم ...تند تر و تند تر... از دور دیدمش... خدای من ... خودش بود... دو سه تا کوچه انطرف تر...با همون شلوار کوتاه و پیرهن سرمه ای ...قدم می زد... راحت و آسوده ...آخرین قوایم را جمع کردم و فریاد زدم متین...همزمان... متین باپیرمردی که جلوترش می رفت ...برگشتند .دیگه نتونستم ...همونجا افتادم .پیرمرد که مرا به این وضع دید دست متین رو گرفت و به طرف من کشید...موبایلم زنگ خورد با دستهای لرزان دست توی کیفم کردم و گفتم بله ...صدای منشی دکتر بوذ که با صدای لرزانی پرسید ... خانم پسرتون پیدا شد؟ فقط گفتم بله و قطع کردم ... خدایا شکرت .........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

بابا حسین
12 مرداد 91 12:44
واقعاً نگهداری از این پسر شیطونمون کار سختیه امیدوارم من و پسرم بتونیم جبرانش کنیم خسته نباشی مریم گلی
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد