من و پسرم

حرف اول...کلام اول

  متین جان ؛تک تک کلماتی که امروز برایت معنی و مفهوم پیدا کرده اند وقتی ازبین آن دو ردیف دندان های کوچک و ریزت برای اولین بار خارج می شود، هم برایم جالب است و هم عجیب. جالب  از آن جهت که روزهای اولیه زندگی کودکی که خودم به دنیا آوردم ، دیدم ...ناتوانی اش را حس کردم   ...دیدم که چطور روز به روز این ناتوانی از آغون آغون گفتن ها تا صداها ی نامفهوم  و بیان کردن کلمات و بعد هم جملات پیشرفت کرده است .  وعجیب از این جهت که چطور؟ کجا ؟ و چقدر سریع و زود این فراگیری بالا می رود و  در عرض این مدت زمان کوتاه این دامته وسیغی از لغات به ذهنت خطور می کند و کارایی...
7 دی 1391

لبخند تو معجزست...

       لبخند تو معجزست  ..... معجزه کن دوباره     بزار دوباره مهتاب، تو خاک شب بباره بزارکه خاک تشنه نگاهت و بنوشه شب با طلوع چشمات رخت سحربپوشه   معجره کن دوباره، وقتی که بی قرارم وقتی که بی حضورت آرامشی ندارم تو لحظه های تردید اسم منو صدا کن از این سکوت دلگیر قلب منو رها کن گزارش تصویری ازجزیره زیبای کیش اقیانوس آرام -دریای خلیج فارس   شهرزیرزمینی کاریز  شهر قدیمی حریره ساحل کشتی یونانی مراکز خرید یکی از همین مراکز خرید   خانه همبرگرودوبل برگرمعروفش &nb...
16 آذر 1391

سفر هوایی

فقط یه پسر کوچولو به اسم متین می توانددریک  فضای نیم متردرنیم تر و با کمترین امکانات سرگرم کننده  و درمدت زمان یک ساعت و نیم پرواز این همه فعالیت (ورجه ووورجه )درهواپیما انجام داده و نه تنها خودرا سرگرم کند،بلکه باعث تفریح و سرگرمی دیگر مسافرین نیزشود.  می تونید مشاهده کنید!!!   ...
16 آذر 1391

انار و دیگر هیچ

    سعی می کنم فکرم را متمرکز کنم ....دستم رو روی پیشانی ام فشار می دهم ...و چشمانم را می بندم ...چیزی یادم نمی آید...با ید بیشتر فکر کنم ...تصاویر مبهمی از جلوی چشمانم می گذرند  ولی واضح نیستند .اولین چیزی که یادم می آد سریال اوشینه و شب های سردزمستونی ...فکر کردن به انار در ذهنم چه ارتباطی با سریال او شین و زمستان داره  ؟نمی دانم ...شاید در شب های سرد زمستان درحالیکه سریال اوشین می دیدیم  ، انار هم می خوردیم ... بیشتر فکر می کنم ...صدای مامانمو  می شنوم ، داشت  به پدرم می گفت :همه چا رو قرمز می کنی تورو خدا مواظب باش فرش لک نشه ،باید به چیزی زیرش پهن کنی ....و شایدم ا...
13 آذر 1391

به یاد او...

هرروز ساعت 6 عصرکه می شد، با صدای آب دادن گلهای حیاط ، درس و مشق را رها می کردم ... دمپایی هایم را پام می کردم وبا تمام سرعت پله ها رادوتایکی رد می کردم و خودمو به حیاط می رسوندم ... باز هم همون بوی همیشگی ، بوی خاک  و چمن های خیس خورده و آن خنکی خاص ...باز هم باباجون اونجا ایستاده بود ...کنار آن درخت کاج بلند و  آرام گلها رو آب می داد، روی تاب می نشستم و اورا نگاه می کردم ...تک به تک گلها را با حوصله آب می دادانگار می دانست که هر گلی چقدر تشنه است   ...بعدازآن دوچرخه سواری می کردم ...گهگاهی آب شلنگ را به سمت من می گرفت و من هم جیغ می کشیدم و فرار می ...
29 شهريور 1391

مثل یه کابوس..

خیس عرق شدم ..بالاخره به سختی ماشین و جاکردم از جلو به یه سمند چسبوندم ...جوری که به هیچ وجه نمی تونست عقب بیاد...صاحب مغازه ای که ماشینو جلوش پارک کردم چپ چپ از پشت شیشه نگاهی به من کرد، ولی می دونستم اگه ماشینو حرکت بدم دیگه جای پارک پیدا نمی کنم ...بنابر این به روی خودم نیووردم ...پیاده شدم ...دست متین رو هم گرفتم ...متین در حالیکه مدام می گفت منم میام ...منم میام از ماشین پیاده شد...تا خواستم دررو ببندم ...گفت : پیتیکو ...پیتیکو...خم شدم از کف ماشین اسبشو بهش دادم .درماشینو بستم ... صاحب مغازه همچنان چپ چپ داشت منو نگاه می کرد... خواستم برم ... ولی برگشتم ...رفتم طرف مغازه ...پیرمردبود...تا دید دارم به طرفش می رم سرش و پایین ان...
7 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد