من و پسرم

انار و دیگر هیچ

1391/9/13 9:03
نویسنده : مریم
764 بازدید
اشتراک گذاری

   

سعی می کنم فکرم را متمرکز کنم ....دستم رو روی پیشانی ام فشار می دهم ...و چشمانم را می بندم ...چیزی یادم نمی آید...با ید بیشتر فکر کنم ...تصاویر مبهمی از جلوی چشمانم می گذرند  ولی واضح نیستند .اولین چیزی که یادم می آد سریال اوشینه و شب های سردزمستونی ...فکر کردن به انار در ذهنم چه ارتباطی با سریال او شین و زمستان داره  ؟نمی دانم ...شاید در شب های سرد زمستان درحالیکه سریال اوشین می دیدیم  ، انار هم می خوردیم ...

بیشتر فکر می کنم ...صدای مامانمو  می شنوم ، داشت  به پدرم می گفت :همه چا رو قرمز می کنی تورو خدا مواظب باش فرش لک نشه ،باید به چیزی زیرش پهن کنی ....و شایدم این موضوع در موردلبو بود... 

هر چه که بود در نهایت پدرم با روزنامه و یک سینی بزرگ و چاقو به دست  ، اناره ارا برمی داشت و می اومد توی هال ، اول روزنامه ها را باز می کردو پهن می کرد و بعد سینی را روی آن می گذاشت و انار ها داخل سینی می گذاشت و برادرم مهدی  هم از تو اتاق می دویید و می اومدکنار بابام ... 

چشمتون روز بد نبینه ...پدرم انار ها رادون نمی کرد...  انار ها را از وسط نصف می کرد،  سپس هردو و با صورت شیرجه می رفتند به سمت انارها ...قطره های قرمز رنگ بود که به هر طرف پاشیده می شد...و آن صداهایی که از دهانشان درمی آوردند.

..وآنوقت که  سرشان  را بلند می کردندتمام دهان و قسمت بالای بینی اشان  قرمز بود ولباسشان غرق در آب انار هایی می شد که پاک نمی شدند.

و ما همیشه اینگونه انار می خوردیم ...

 

شاید خوردن با هیجان انارها توسط آنها به آن شکل و شمایل و تصویر بدی که از این میوه در ذهن من گذاشت ،مرا تا سالها  از این میوه دور کرد.

ولی انگار این میوه یه جورایی با  سرنوشت من گره خورده و مرا از او جدانتوان شد.

 منتها این بار،  من باید در جشنواره انار و درخدمت آن باشم باید آنرا اطلاع رسانی کنم و بارهابگویم انارسنبل اصالت و سنت ایرانی است و خواص سرشاری دارد و...

 نمی دونم چطور شد دراین راستا ورق برگشت و من به این میوه ارادت خاصی پیدا کردم ، از او خوشم آمد، نمی گم خدایی ناکرده به خاطر پول  و پاداش مجبور شدم .نه اصلا . شاید انقدر از آن میوه چاق    قرمز به خوبی هایش در جلسات مختلف عنوان شد که ناخودآگاه حس کردم خیلی دوستش داشتم و تمام آن خاطرات قدیم را ربختم در جعبه خاطرات پشت مغزم .

ولی از همه اینها بگذریم در این هیاهو ، آلودگی ها، افسردگی ها و گرفتاریها بر حسب وظیفه باید کاری می کردیم تا کارکردمان قبول و حقوقمان حلال شود،  باید چیزی را بهانه می کردیم تامردم را شادکنیم ، فرهنگیشان کنیم و ترویج کنیم هر آنچه که در وظابفمان آمده  تامردم هم مدتی بی خیال شوند از این مسائل اقتصادی ، روحی و ... و کمی فراموش کنند همه چیز را .

 واین بود که قرعه به نام تو افتاد.

   اینجا  فستیوال انار است ،  همه چیزاینجا پیدا می شود ،هر آنچه که فکرش را بکنی ما درآن گنجاندیم ،  اگر وضعت خوب بود که اول از همه می رفتی سراغ محله انار با انواع انار های ریز و درشت از شهرهای مختلف ایرانی و سوغات مختلف استانها و تا می تونستی خرید می کردی  و یه آب انار خالص و طبیعی هم به بدن می زدی و  اگر وضع مالیت بد یود با قدم زدن در محله انار و سوغات می توانستی مزه همه چیز را بصورت رایگات تست کنی ودست آخر بگویی خوشم نیامد.، آنجا تفریحات ارزان مثل گوش دادن به رادیو جشنواره ، بازدید از نمایشگاه عکس و کاریکاتور انار، می تونستی مدتی هم در کنار بچه ها با دیدن نمایش دختر انار کمی به دوران کودکیت برگزدی ، موسیقی و رقص کردی و ترکی ، مازندرانی و... هم روزی سه نوبت انجام می شدوخیلی برنامه های جالب دیگه دیگه ...که می تونستی به سایتمون www.shahreanar.ir سربه زنی . 

 گزارش تصویری

  

 

 

 

وپسر گلم  متین جان  به همراه بابا جسین مرا دراین مدت بسیار شرمنده کردند. و مرا یاری رساندند، تا بیشتر از اینکه فشار کاربرمن واردشود، جشنواره رابرایم خاطره انگیزکنند،و این همکاری باعث شد تا بتوانم در4 شماره نشریه انارمشارکت داشته و تجربه بسیاری کسب کنندو دیگر اینکه بتوانم در مسابقه داستانک با موضوع انار شرکت کرده و برنده چهارصد تومان پول نقد شوم که واقعا بهم چسبید.

 

مریم السادات صالحی : برگزیده داستانک

آشتی کنان باانار

دریخچال وبازمی کنم ... باچشمانم یخچال راازبالا به پایین برانداز می کنم ... چشمم به دوتا انار پلاسیده گوشه یخچال می افته...فکری به مغزم می رسه ...می دونم که انارخیلی دوست داره ...

انارها راازیخچال بیرون میارم ...نصفش می کنم ...دونش می کنم ...رویش گلپرونمک می ریزم ومی زارمش ته یخچال ...

صدای چرخاندن کلید توی قفل اومد...سرم روبلند نکردم ...ازجلوم رد شد ...لباسهاشو عوض کرد و لم داد جلوی تلویزیون .

سرایدارساختمون زنگ زد...ازجلوی تلویزیون بلند شد وبه سمت آشپزخونه اومد ...کیسه زباله راازسطل بیرون کشید ...ناگهان ازحرکت ایستاد ...برگشت وبه من خیره شد ...چقدردلم براش تنگ شده بود...گفت : بالاخره این دوتا انار بدبخت روخوردی ؟چشمم به پوست انارهای توی کیسه افتاد ...تازه فهمیدم ...خندم گرفت ...کیسه رابرداشت ورفت ...یه لحظه به خودم اومدم ...خودمو جمع و جورکردم ...کاسه اناررااز ته یخچال بیرون کشیدم ودوتا قاشق از کشو برداشتم وپریدم توی هال ...در باز شد...اومد کنارم نشست ...هردوخندیدیم .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

زینب
14 آذر 91 11:50
وای که این مدت چه قدر حال داد هر روز متین رو میدیدیم و میومد خونمون وای که چه قدر این مدت عرفان و متین باهم بازی کردند و چه قدر هم با آرمیتا دعوا کردند هرچی بود این مدت خیلی خوش گذشت.
atye
14 آذر 91 21:33
ey janam maryam khaterat ke magi dele adamo mibari.matin jan in khaterato khob goosh kon exiri boode baraye ma
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد