من و پسرم

زمان خداحافظی

1393/5/11 16:49
نویسنده : مریم
253 بازدید
اشتراک گذاری

کفشهایم را به سرعت پوشیدم ، کوله پشتی ام را روی دوشم انداختم ، دو تا یکی پله ها رو رد کردم و پریدم توی حیاط، از کنار حوض ردشدم و پایم را لبه حوض  گذاشتم تا بند کفشهایم را ببندم ، همینطور که دولا شده بود م تا کفشهایم راببندم سرم را بلند کردم ، کنار در حیاط  منتظر من ایستاده بود ، قرآن به دست با همان چادر سفید با گلهای ریز قهوه ای ،  تا نگاهش کردم ، دلم  خالی شد، با صدای بوق ماشین به خودم آمدم و دستم را داخل اب حوض بردم و روی زمین پاشیدم ، دلم میخواست وقت تلف کنم ، تا به این لحظه نرسم ،  به  سمت در رفتم ، خودم رو توی بغلش انداختم ،  صورتم رو به  صورتش چسباندم ، با تمام نفسم بویش کردم ، گونه هایم را بوسید و یک دستش رو دور گردنم انداخت  مدام زیر لب با آن لهجه شیرین می گوید:خدا به همراهت عزیزم ... مدام بغضم را قورت میدهم ...و به خودم فشار میاورم تا اشکهایم سرازیر نشود...و آن لحظه  سخت دوباره فرامی رسد.

 سرم را بلند نمی کنم تا متوجه بغضم نشود، اززیر قرآن ردمیشوم و به سمت ماشین میدوم ، مادرو پدر و برادرم هر سه برای  او دست تکان می دهند.ماشین حرکت می کند، از او دور میشویم ، برمیگردم نگاهش می کنم  ... هنوز همانجا ایستاده ...وبالاخره اشکهایم سرازیر می شوند، سکوت سختی بین ما حکمفرما میشود، سرم را به شیشه می چسبانم و یک دل سیر گریه میکنم ...از داخل آیینه  به صورت  مادرم  نگاه می کنم ...حالت چشمان اورا که میبینم حالم بدتر می شود ، و من در تمام پیچ و خمهای گردنه  که از باغهای  سرسبز گردو می گذشت مدام اشک ریختم . و این اتفاق هر سال تکرارمیشد.

امروز 20 سال از آن زمان می گذرد و من همچنان موقع خداحافظی آن حس را تجربه میکنم ،  متین کنارم نشسته و متعجب به من زل زده و من باز هم تا پایان گردنه اشک می ریزم با این تفاوت که دیگر  مادر بزرگی نیست که مرا همراهی کندو آن حالت چشمان مادر م را هیچگاه نخواهم دید.

و کاش خداحافظی نبود....

 

پسندها (3)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و پسرم می باشد